وبلاگ شخصی

  • ۰
  • ۰

خاطره

به نام خدا 

سلام خدمت دوستان و همراهان گرامی

 

 

روزای اول تیر و اوج گرما بود قرار بود بعد دوترم مجازی درس خوندن برای اولین بار دانشگاه رو از نزدیک ببینم از یک طرف ذوق داشتم و خوشحال بودم از یک طرفم استرس امتحانات و زندگی خوابگاهی ذوقمو کور میکرد ولی زور این زوقه میچربید به استرس امتحانات و خیلی برام مهم نبود. اینکه خانوادم قرار بود تا مقصد همراهیم کنن هم بهم دلگرمی میداد. از اونجایی که بابام صبح زود که چه عرض کنم کله سحر دوست داره سفر رو شروع کنه بعد نماز صبح راه افتادیم سمت مقصد سرتونو به درد نیارم یه شب تو راه موندیم نگم براتون که هوا بسی دلپذیر و عالی بود انقد خوب که میگفتم کاش همیشه همینجا بمونیم فردا صبحش راهی فردوس شدیم به جاده اصلی فردوس رسیدیم. هوا خیلی گرم بود، بابامم این وسط همش میگفت دیدید بهتون گفتم زود بجنبید که به گرما نخوریم. حالا خوبه ساعت 7صبح راه افتاده بودیم و از نظر بابام لنگ ظهر بود. به سی کیلومتری فردوس که رسیدیم احساس کردیم یه بویی میاد و ماشین به بازی شد. اینم از خوش امد گویی شهر فردوس، لاستیک ماشین ترکید ولی بخیر گذشت و کنار جاده وایستادیم. اوضاع گل و بلبل تر شد وقتی که اچار چرخ ماشین شکست و هیچ ماشینی هم واینمیستاد که کمک کنه یه 2 ساعت معطل شدیم چندتا ماشین وایستادن که کمک کنن ولی کاری ازشون بر نمیود اخرم یه ماشین از هم استانی هامون از رو پلاک ماشین شناخت و وایستاد و خوشبختانه اچر چرخش به ماشین ما خورد و همچی روبه راه شد و به سمت فردوس راهی شدیم و بلاخر باهمه ترس ها و ذوق هایی که داشتم رسیدیم به دانشگاه. 

 

  • zahra harati